نوشته شده توسط : مریم

سلام امروز میخوام یه تنوع به بلاگم بدم

این یه پیشنهاده و بسته به اینکه چقدر استقبال شه ادامه میدم

من متوجه شدم که تازگی ها هر چی سایت دانلود موبایل بوده بسته شده

خب حالا من طی یک اقدام شگفت انگیز میخوام واستون تم های درخواستی بذارم

مدل گوشی تون رو تو نظرات بگید

و موضوع ای که از اون تم میخوایید هرچییییییییییییییییییییییی باشه بگید

طی چند ساعت اماده میشه

این مطلب همیشه تو صفحه اول میمونه تا ببینیم چی میشه

تم ها در ادامه مطلب...


 



:: موضوعات مرتبط: دانلود , تم , ,
:: برچسب‌ها: تم , theme download , تم های درخواستی , انواع تم , تم سونی اریکسون , تم k800 , k810 ,
:: بازدید از این مطلب : 834
|
امتیاز مطلب : 54
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13
تاریخ انتشار : 13 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مریم

سلام بچه ها خبر فوری

سلام من از همدان اومدم یه چند هفته ای نبودم

ببخشید بچه ها دیر اپ کردم از این که سر زدینو نظر دادین ممنونم

رفته بودم خوابگاه ساکن شدم متاستفانه اونجا خبری از اینترنت نیست و البته سایت دانشگاه هم فعلا داغونه

فعلا که اومدم خونه واستون مینویسم خاطراتی دارم که ارزش خوندن داره اندازه همه عمرم حرص خوردم بچه ها صبر کنید من باز گشتم



:: موضوعات مرتبط: خاطرات , خاطرات مهم , ,
:: بازدید از این مطلب : 625
|
امتیاز مطلب : 68
|
تعداد امتیازدهندگان : 17
|
مجموع امتیاز : 17
تاریخ انتشار : 13 مهر 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مریم

سلام به دوستای عزیزم

ممنون از نظرهای خوشگلتون که منو حسابی ذوق زده کرد

البته بگم که من پرو تر از این حرفام اونقدر مینویسم که شما خوشتون بیادو نظراتون زیاد و سازنده بشه

خوب تا اونجایی نوشتم که تو هتل باباطاهر همدان بودیم

و اما ادامه ماجرا:

انصافا ساخت هتل قشنگ بود و در نگاه اول به ادم حس اومدن تو یه هتل 4 ستاره اما امکاناتش نه دیگه خیلی قابل قبول نبود

خلاصه اون شب خیلی واسم سخت بود راستش نمیدونستم ثبت نام چه جوری میتونه باشه هیچ ذهنیت ای هم نداشتم از طرفی هم میترسیدم که نکنه یه مدرکی بخوان که همراه من نباشه و ثبت نامم نکنن

هتل فقط سرویس فرنگی داشت منم که به شک افتاده بودم حدود 10 بار رفتم دستشویی منم که با سرویس فرنگی راحت نیستم جونم واستون بگه که هر 10 بار هرچی فحش بلد بودم نثار این فرنگی ها کردم

خلاصه شب صبح شد و رفتیم تو لابی واسه صبحونه بگم از سر و روم که چشام پف کرده بود موهامم بس که سفت بسته بودم چشام داشت از حدقه میزد بیرون کفشمم که طبق معمول به خواب بود

خلاصه اقا جونم واستون بگه که رفتیم صبحونه خوردیم و حالا یه خانومه با از اون کلاها که واستون گفتم بیضی بود و خنده دار بغل دستمون میزش بود هی مارو نگاه میکرد لقمه مونو میشمورد منم که میدونید چه جوری غذا میخورم

داداشم مسخره میکرد که از بس عین وحشی ها میخوری نگات میکنه

رفتیم دانشگاهو اونجا رفتیم سالن تربیت بدنی واسه ثبت نام جونم واستون بگه که اونجا هشت خان رستم بود که باید ازش میگذشتم یارو مستخدم برگشت به بابام گفت اگه فرم پر کنید نفر اول میشید ما هم زرنگیمون گرفت گفتیم تند تر پر کنیم زود تر میریم تو .ما هم چرت و پرت نوشتیم تند تند زود رفتیم پیش مرده گفتیم ما پر کردیم

یارو برگشت ضایعمون کرد گفت به شماره اس

ما هم عین ضایع ها برگشتیم نشستیم تازه فهمیدیم که بله ما هم شماره داریم شماره 58

شانسس اوردیم ردیف اول که فرستادن تو 1 تا 60 بود رفتیم تو من که تا حالا یه کاره اداریم تنهایی انجام نداده بودم

مجبور شم خودم همه کارارو بکنم خدایی ادما خوش برخورد بودن اصلا مثل جاهای دیگه نبود که پاچه میگیرن

ثبت نام تموم شد رسیذیم به یاروی که انتخاب واحد میکرد یه اقایی بود فوق بد اخلاق گفت اینجا رو امضا کن یه کاغذی جولومون گذاشت برنامتو بنویس ما هم تند تند نوشتیم

اومدیم بیرون بابام از یه اقایی راجع به کلاسا پرسید اونم گفت یه هفته بعد اونی که گفتن بیایید یه فرمی راجع به خوابگاه دادند کفتن پر کن شاید خوابگاه بدن بهتون

بابامم میون حیری ویری گیر داده باید حتما بری خوابگاه دانشگاه اونجا انقدر تبلیغات خوابگاهای خوب بود که نگو بابامون که یهو فکر قرون وسطی زده بود بیرون هی میگفت نه اینجا امنیت داره فلان و بسیار

ما هم کوتاه اومدیم با لبه و لوچه افتاده اومدیم هتل منم که تنها چیزی که بدم میاد زندگی تو خوابگاهای داغونه اعصابم که خورد شده بود گیر دادم بریم خونه اینه که برگشتیم سمت شهرمون تا برگردیم بعدا واسه شروع کلاسا

 

 



:: موضوعات مرتبط: خاطرات , سایر خاطرات , ,
:: برچسب‌ها: ثبت نام در بوعلی , خاطرات دانشگاه , ,
:: بازدید از این مطلب : 812
|
امتیاز مطلب : 82
|
تعداد امتیازدهندگان : 21
|
مجموع امتیاز : 21
تاریخ انتشار : 28 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مریم

سلام دومین پست من

تازه شروع به کار کردم اگه زیاد خوب نیست دیگه ببخشید
خلاصه نتیجه اومد و ما هم تو اوج دیپرسی بودیم که همه هی میومدن تبریک بگن منم که قیافم عین تربچه گندیده بود همه شاخشون در اومده بود که این بچه چه مرگشه خلاصه رفتیم تو سایت ببینیم چه مدارکی میخواد واسه ثبت نام چشتون روز بد نبینه خدا رحم کرد کارت عروسی ننه بابامونو نخواستن فقط هر چی که فکر کنین خواسته بودن دیگه بابامونم هی بهمون استرس میداد همه چیو اماده کن اونجا راش دوره ثبت نام نمیکنن بماند که رییس جمهور محترم میون حیری ویری بعد عید فطرم تعطیل کرد ما موندیم دهن باز که کی بریم مدارکو از مدرسه بگیریم انقدر استرس داشتم دیگه مخ همرو خوردم اونقدری که مامانم با یه نگاه بم فهموند دهنتو ببند یا ببندمش منم که همیشه خدا گوش به فرمان مادر از ترس ملاقه دهان مبارک را بستیم اما فقط چند دقیقه به طول انجامید
بعد دیدم اوضاع خطرناکه کله مبارک را که مورد حمله یک عدد خیار بود دزدیدم خلاصه روز موعود رسیدو رفتیم سمت همدان با کی؟ با بابا وداداش فکر کنین کسایی که همش باهاشون دعوا دارم خلاصه من پشت  نشستم و اونا جلو دیگه چه جونی دادم اونجا بگذره هر کی منو میدید میگفت این دختره کم داره.اخه من تکیه میدام به در پامم میذاشتم رو پنجره بعد با صدای بلند و حرکات جینگیلی شروع میکردم به خوندن با سی دی خلاصه دیگه ابرو حیثینم رفت .راهم که اشتباه رفتیم و دیر رسیدیم واسه نهار قزوین اونجا موقع نهار من یه لحظه فکر کردم خونمونیم عینه وحشیا از گشنگی افتادم رو غذا لپمو پر میکردم قاشق های گنده گنده میذاشتم دهنم که یهو به خودم اومدم دیدم میز بغلی مرده چشاش اندازه گردو شده داره نگام میکنه منم به روی مبارک نیاوردم و ادامه دادم تازه یاداوری کنم که کفشم هم به خواب بود فکر کنید مردم چه فکری میکردن
تا رسیدیم همدان همین اولین هتلی که به چشمون خورد رفتیم توش اسمش باباطاهر بود حالا پارکینگ داشتا ما عینه ای کیو ها اومدیم جولوی در ورودی هتل اونجا هم اتفاق مسخره ای افتاد بابام که یه لحظه وایساد دو تا ماشین پشتمون شروع کردن به بوق زدن شما تصور کنید خیابون ۴ لاین بود و سه لاین خالی یارو نمیومد بره اخر بابام اومد اینور تارفتن چند تا دخنر اون پشت بودن به بابام گفتن خر فکر کنید!!!اخر بی ادبی بود
هتلش مثلا ۴ ستاره بود اما ما که شباهتی ندیدیم یه اتاق گرفتیم شبی ۱۲۵ تومان هیچیم نداشت دروس درمون یه یخچال خالی دو تا تخت یه حموم،

کلا شیک نبود اما بدم نبود شام هم تو حیاط هتل بود چون تو سالن یه خانومی مهمونی داده بود تو حیاطم همه مهمونای پتروشیمی بودن یه عالمه گربه هم اونجا بود البته کاری به ادما نداشتن اما یه یارو اونجا بود با جارو میزد تو کمر گربه ها چقدر وحشیانه مردم ایران هیچ ارزشی واسه حیوونا قائل نیستن شمایی که انقدر شعار زندگی ادمارو میدین این حیوونا افریده خدا نیستند؟ حق زندگی ندارن؟ عین یه کپه اشغال باهاشون رفتار میشه.خلاصه کلی با بابام دعوا گرفتم به اقاهه بگه نزنه

من استیک سفارش دادم که البته بیشتر شبیه کوکو بود بعدم رفتیم اتاق من از سر شب هی غر میزدم اخه خانوم پذیرش شناسنامه منو گرفته بود هی غر میزم که شناسنامه رو واسه ثبت نام میخوام اخرش رفتیم گرفتیم

خانومای اونجا لباسشون بامزه بود یه  چیز بیضی جای کلاه سرشون بود.ماهم همش سوتی میدادیم منم که کفش به خواب بود مانتومم تو ماشین چروک اونجام که خیره سرشون جای باکلاسا بود منم از این فکرا خندم میگرفت واسه خودم میخندیدم دیگه رفتیم اتاق واسه خواب بعد یه چای رفتیم اکتشاف تو کمدا و حموم چیزی نبود چز یه مجله دره پیت .تو حموم هم ۴ تا مسواک اینا بود فقط ضایع شدیم اومدیم خوابیدیم که فردا بریم ثبت نام....



:: موضوعات مرتبط: خاطرات , خاطرات جالب , ,
:: برچسب‌ها: همدان , هتل های باباطاهر , هتل , خاطرات سفر ,
:: بازدید از این مطلب : 621
|
امتیاز مطلب : 46
|
تعداد امتیازدهندگان : 10
|
مجموع امتیاز : 10
تاریخ انتشار : 25 شهريور 1389 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مریم

سلام من مریم هستم یه دختر ۱۸ ساله. امسال تو کنکور شرکت کردم با رتبه هزار و خورده ای قبول شدم خودمو گذاشته بودم واسه دانشگاه تهران اینم بگم قبل از کنکور به همه گقته بودم دوس دارم دانشگاه تهران قبول شم کلی هم کلاس گذاشته بودم که دانشگاه تهران عل و بله

 خلاصه کلی واسه خودمون برو بیایی داشتیم دانش اموز بدی  هم نبودم همه انتظار داشتن ازم  منم کلی پول کتاب و این چیزا دادم از جیب بابا ولی باور میکنید نصفشو هم نخوردم یعنی نخوندم بعد نتیجه هم که اومد بر خوشخیالیمون اضافه شد و همه هم که مارو شیر کردن که مردم با فلان رتبه قبول شدن چه برسه به تو 

 افتاده بودیم تو چاه خوشخیالیو هر شب در خواب مقداری پنبه  دانه میدیدیم و انقدر دلمان را صابون زدیم که کم مانده بود بریم  تهران و خونه بگیریم
 تا اینکه نتیجه اومدو چشتون روز بد نبینه ابندا مقداری سرخ و زرد شدیم سپس سرمان گیج رفت بعد هم تعدادی روز گریه و ناله سر دادیم و بعد به خود امدیم و دیدیم همدان هم بد نیستا و بعد به حالت شنگ و خوش قبلی بازگشتیم
داستان وبلاگ ما هم از این جا شروع میشه یعنی روزی که فهمیدم دانشجو شدم بااخلاقی که از خودم سراغ دارم گمونم خیلیم خنده دار بشه این خاطرات پس با من باشین



:: موضوعات مرتبط: خاطرات , خاطرات مهم , ,
:: برچسب‌ها: باستان شناسی , دانشگاه بوعلی , نتیجه دانشگاه ,
:: بازدید از این مطلب : 677
|
امتیاز مطلب : 52
|
تعداد امتیازدهندگان : 11
|
مجموع امتیاز : 11
تاریخ انتشار : 25 شهريور 1389 | نظرات ()

صفحه قبل 1 صفحه بعد